دین شناسی کارل مارکس

مؤلف: پریسا حسن زاده

 
   

چکیده:

کارل مارکس از جمله افرادی است که یک مکتب بشری را به همراه یارانش بنا گذاشت که از اقتصاد شروع ‏میشد اما سیاست، اجتماع، فرهنگ و ... را نیز در خود تعریف می کرد. نظریات مارکس گرچه در زمان خود ‏او مورد توجه مردم قرار نگرفت، اما بعدها توانست تاثیرات شگرفی در جهان بگذارد و زمانی بود که یک سوم ‏مردم جهان تحت حکومتهای مارکسیستی زندگی می کردند. به مرور زمان و با تجربه های تلخ این ‏حکومتها، نظریات مارکس اعتبار خود را از دست داد. یکی از این نظریات نظریه مارکس پیرامون دین و ‏نقش آن بود. از نظر مارکس دین و بسیاری از ابعاد زندگی انسان، تنها روبنا هستند و اقتصاد است که نقش ‏پایه ای دارد. او دین را افیون توده ها و توجیه گر ستمهای طبقه حاکم می دانست. با این حال حتی در ‏زمان خودش نیز نتوانست به نقدهای جدّی ای که به نظریه اش وارد بود پاسخ دهد. در این مقاله ابتدا ‏زمینه های رشد نظریات مارکس را بررسی می کنیم. سپس نظریات مارکس را مرور می کنیم. در نهایت ‏نقدهای وارد بر این نظریات را ارائه می کنیم.‏ 

زمینه های شخصیتی، فکری و اجتماعی نظریات کارل مارکس:

کارل مارکس دومین فرزند از هشت فرزند خانواده بود. پدرش وکیلی یهودی بود. شهر ترایر محل زندگی ‏مارکس، تحت تسلط دولت پروس قرار داشت که عمدتا توسط خانواده های اشراف مسیحی اداره می شد. ‏پدربزرگهای پدری و مادری مارکس هردو خاخام بودند ولی پدرش به دلیل قوانین ضد یهودی حاکم، کمی ‏قبل از تولد مارکس دست کم به صورت اسمی مسیحی شد. شخصیت ملایم پدر با فرزندش تناقض آشکار ‏داشت. مارکس از لحاظ فکری مستعد، سرسخت، صریح و به شدت مستقل بود مارکس یک سال در ‏دانشگاه بن – که در آن مشروب خواری و دوئل می کرد- فلسفه و حقوق خواند. تا زمانی که به دانشگاه ‏برلین – جایی که با زندگی فرهنگی رو به رشدش خود را وفق داد- نرفته بود، دانشجوی جدّی ای نبود. ‏دانشگاه برلین مرکز تجمع دانشمندان، کارگزاران حکومتی و روشنفکران جدّی ای بود که برخی دارای ایده ‏های بسیار رادیکال بودند. در آن زمان این دانشگاه و بیشتر دانشگاه های آلمان تحت تاثیر شخصیت ‏هگل(فیلسوف نامدار) بودند. هگل یک ایده آلیست بود. متفکری که مسائل فلسفی کهن ماده و ذهن را به ‏این صورت حل کرد که امور ذهنی – مفاهیم و ایده ها- بنیان جهان اند و امور مادی همواره ثانوی و جلوه ‏های جسمانی یک روح جهانی یا ایده مطلق اند. مارکس خود را در حلقه ای از متفکران به نام «هگلی های ‏جوان» قرار داد که نه تنها شاگرد هگل بلکه منتقد او نیز بود. آنها معتقد بودند گرچه هگل در مورد بنیانی ‏دانستن معضله ماده و ذهن بر حق است، ولی راه حل او خلاف حقیقت است. ماده اصل است و ذهن صرفا ‏انعکاس جهانی آن است که اساسا دارای ماهیت مادّی است. رساله دکترای مارکس عمدتا به دو فیلسوف ‏ماتریالیست یونان باستان دیموقریطس و اپیکور اختصاص داشت. تفکر اصالت ماده مارکس پایه دو موضوع ‏محوری تفکر او بود. 1) واقعیتهای اقتصادی رفتار انسان را تعیین می کند. 2) تاریخ انسان عبارتست از نزاع ‏طبقاتی بین ثروتمندان و فقیران یعنی کسانی که ناچارند برای بقاء زندگی خود کار کنند.‏
او در مدت 7 سال از 1843 تا 1850 مهمترین رساله های سیاسی و فلسفی خود را نوشت. مانند «درباره ‏مسئله یهودی»، «مقدمه ای بر نقد فلسفه حقوقی هگل»، «دست نوشته های اقتصادی و فلسفی»، «خانواده ‏مقدس: یا نقد همه نقدها» و ... او در این آثار دیدگاه ماتریالیستی عام خود را درباره ماهیت و سرنوشت ‏انسان تنظیم کرد. او این کار را به تنهایی انجام نداد. او در این دوره با فردریش انگلس پسر یک کارخانه دار ‏آلمانی برخورد و رفاقت مادام العمری را با وی آغاز کرد. وقتی مارکس در انگلیس زندگی می کرد و زندگی ‏غم انگیز کارگران کارخانه ها را می دید، انگلس دیدگاههای اقتصادی و اجتماعی ماتریالیستی بسیار شبیه ‏به مارکس را توسعه می داد. این دو همدیگر را نقد کردند، با هم نوشتند و برای حمایت از احزاب سیاسی ‏جدید به هم پیوستند و در سال 1848 مانیفست کمونیستی را نوشتند. مردم عادی شناخت کمی از آنها ‏داشتند. ولی افکار انقلابی آنها برای صاحبان قدرت پنهان نبود. وقتی برای مشارکت در انقلاب در حال ‏شروع به آلمان آمد، دستگیر شد ولی در دادگاه تبرئه شد. از سال 1849 بقیه عمر را در لندن و در تبعید ‏گذراند. او به رغم داشتن خانواده ای در مرز گرسنگی، به طور خستگی ناپذیری بر مطالعاتش راجع به ‏سیاست و اقتصاد کار می کرد. او در کتاب «سرمایه» (1867) نشان داد که چگونه واقعیات اقتصادی دیدگاه ‏ماتریالیستی او راجع به تاریخ را تایید می کند. او به احزاب سوسیالیست فرانسه و آلمان مشاوره می داد و ‏یکی از رهبران سازماندهی «انجمن بین المللی کارگران» بود. او بعضی روزها مست و یا در رختخواب بود. ‏در حالیکه روزهای دیگر با وجود بچه های شلوغ، تمام شب و روز را کار می کرد. او در سال 1883 دو سال ‏بعد از مرگ همسرش در لندن به خاک سپرده شد. ‏
 

نظریات مارکس:

  • نظریه نزاع طبقاتی:

پیام مانیفست کمونیستی مارکس و انگلس این است که انسانها از آغاز پیدایش بر زمین به وسیله نیازهای ‏اولیه بقاء برانگیخته شده اند. در نخستین شکل جامعه(جامعه کمونیستی اولیه از نظر مارکس) همه وسایل ‏رفاه، ملک مشترک همه افراد جامعه بوده است. وقتی مفهوم ملک شخصی شناخته شد، چرخش مهمی ‏خصوصا در مرحله تاریخی روی داد. هرکس آنچه را تولید کرده، ملک خود میداند. در اینجا معامله و فروش ‏انجام می شود. برخی به دلیل استعداد، تعدّی یا خوش شانسی املاک شخصی بیشتری کسب کردند و در ‏موقعیت ممتازی قرار گرفتند. مالکان ابزار و زمین، ارباب شدند و بقیه بعنوان وابستگان، دستیاران یا حتی ‏بردگان باید از آنها تبعیت کنند(جدایی طبقات به خاطر ثروت و قدرت) در مرحله مدرن توسعه نیز سرمایه ‏داری شیوه تولید جدیدی به وجود آورد و تضادهای طبقاتی بسی شدید تر شد. بورژوازی(طبقه مرفه ‏متوسط بالای جامعه) شکل گرفت. درحالیکه کارگران یا پرولتاریا تقریبا بی چیز ماندند. کارگران نهایتا تنها ‏امید را در انقلاب می بینند. کمونیزم در چنین جهانی وظایف مضاعفی دارد. اول آموزش این واقعیت به ‏مردم و دوم دعوت از کارگران برای انقلاب. انقلابی که پس از آن عصر صلح و آزادی واقعی به نظم اجتماعی ‏انسان برگردد. مرحله میانی غیر قابل اجتناب، دیکتاتوری پرولتاریا است. در مرحله نهایی طبقه و اموال ‏خصوصی دیگر وجود نخواهد داشت.‏

 

  • ماتریالیسم، از خود بیگانگی و دیالکتیک تاریخ:‏

چگونه مارکس به این مفهوم رسید که تاریخ انسان به سمت آینده خوشی پیش می رود، در حالیکه از میان نزاعهای سخت و خشن عبور میکند؟ برای پاسخ باید از هگل یاد کنیم که «روح مطلق»(خدای دینداران) را واقعیت غایی می داند. روح مطلق همواره سعی میکند خود را در اشکال و رویدادهای مادّی متجلی کند. ولی صورت مادی برای روح مطلق ناکافی است. از این رو هرگاه حادثه ای(تز) در جهان مادی رخ دهد، روح، یک حادثه برابر نهادی(آنتی تز) را ایجاد می کند که سعی می کند آن را تصحیح کند. تنش میان این دو به وسیله حادثه سنتز که عناصر هردو را به هم می آمیزد، حل می شود تا تز دیگری برای سلسله دیگری از مخالفت و حلّ مجدد به وجود آید.(مثل معماری که در کار جدید تلاشهای پیشین خود را اصلاح می کند) از نظر هگل همه رخدادهای جهان در قالب همین سلسله تناوب یا دیالکتیک(داد و ستد) روح در طبیعت و تاریخ انجام می شود. مارکس گرچه ایده آلیسم هگل را رد کرد، اما مفهوم از خودبیگانگی و ایده حرکت تاریخ به وسیله فرآیند وسیع تضاد را رد نکرد. بلکه آنها را در کانون نظریه خود قرار داد. از نظر مارکس، انسانهای کارگر هستند که به دلیل اینکه چیزی که به خودشان تعلق دارد را به دیگران از جمله ایده ها-  نسبت می دهند، از خودبیگانگی را به وجود می آورند و این منبع راستین ناراحتی انسان است. احترامی که در واقع متعلق به انسان است، در دین همیشه پیشکش خدا می شود. از نظر مارکس دلیل احترام به خدا از خودبیگانگی درونی است یعنی احساس جدایی از مشخصه انسانی خودمان آنگونه که باید باشد.

  • استثمار کارگر، سرمایه داری و ارزش اضافی:‏‏

مارکس در کتاب سرمایه می گوید «ارزش چیزی که می سازم یا می خواهم بخرم، بوسیله کاری که صرف ‏آن شده، ایجاد می شود» از نظر مارکس سرمایه داری بیشتر به دنبال سود است تا مبادله برابر ارزش. در ‏سرمایه داری مقدار کار انسانی موجود در محصولات، دست کم گرفته می شود. ماشین آلات مدرن به ‏کارگران این امکان را می دهد که در مدت کمی کار بسیاری را انجام دهند. در حالیکه عملاً مدت زیادی ‏کار کرده اند اما شدت فقیرند. زیرا ارزش اضافی محصولات – تفاضل دستمزد اندک کارگران از ارزش ‏محصولات- نسیب سرمایه داران می شود. این وضعیت ناعادلانه صرفا به طمع شخصی مربوط نیست. بلکه ‏رقابت وحشیانه بازار سرمایه داری ، سرمایه دار را تحریک می کند. از نظر مارکس آتش تضاد اجتماعی ‏باعث می شود تا کارگران به سبب خشمشان و پشتیبانی تاریخ از آنان وادار به طرح ریزی شوند و در مقابل ‏نظام سرمایه داری عمل کنند و در زمان مناسب شورش کنند.‏

  • پایه و روبنا:‏‏

مارکس تاکید میکند که واقعیات اقتصادی پایه ای است که تقسیم کار، نزاع طبقاتی و از خود بیگانگی را ‏ایجاد میکند. سایر حوزه های فعالیت انسان روبنا هستند. آنها از عواطف و نیروهای پنهان نزاع طبقاتی ‏ناشی می شوند. نهادهای حیات فرهنگی نقش اصلی شان جلوگیری از انتشار مهار شده تنشهای عمیق ‏ناشی از برخورد میان صاحبان قدرت و فاقدان قدرت است. مراجع ذی صلاح غیر دولتی بدون اعمال زور و ‏از راه اعتقادات کار را می کنند. رهبران اخلاقی از طریق موعظه به کنترل فقرا کمک کرده اند و فضیلتهایی ‏که تبلیغ می کنند، ایده های طبقه حاکم است. در جامعه سرمایه داری، سرمایه دار به یک گروه بزرگ ‏کارگران جابه جا شونده نیاز دارد. یعنی کسانی که پیوند اندکی با فراسوی خانواده خود داشته و ادّعایی ‏برای امتیاز یا منزلت اجتماعی نداشته باشند. در چنین جامعه ای ارزشهای اخلاقی همان آزادی فردی و ‏برابری اجتماعی خواهد بود. فلاسفه و متکلمان این ارزشها را به عنوان حقایق ابدی تبلیغ می کنند. ‏هنرمندان نیز به ایده های پذیرفته شده عصرشان متکی اند. ‏
بورژواها شورش علیه یک حکومت را طرح ریزی می کنند و با فروکش کردن آشوب، این طبقه متحد می ‏شوند تا از آرمانهای انقلابی توده فقیر جلوگیری کنند. از نظر مارکس تلاشهای هنرمندان، سیاستمداران و ‏متکلمان، ایدئولوژی را می سازد که از نظر خودشان از میل به حقیقت یا عشق به زیبایی ناشی می شود. ‏ولی در واقع جلوه منفعت طبقاتی و توجیه گر وضعیت موجود است. در واقع متفکران همیشه نوکر ‏حاکمانند.‏

نقدهای مارکس بر دین:‏‏

از نظر مارکس دین توهم محض است و پیامدهای مسلماً بدی به دنبال دارد. از نظر مارکس هدف دین تامین بهانه هایی برای حفظ امور جامعه به گونه ای است که ستمگران دوست دارند. شکلی که دین به خود می گیرد، به شدت وابسته به شکل حیات اجتماعی است که توسط نیروهای مادی حاکم بر آن تعیین می شود. او احتمالا از ضعف پدرش دربرابر مسیحیت و روحیه سرسخت مسیحی دولت پروس خشمگین بود. او دلیل تنفرش از خدایان را این می داند که «خودآگاهی انسان را به صورت عالی ترین امر الوهیت به رسمیت نمی شناسند». متکلمان مسیحی همه خصوصیات شخصی ایده آل انسانی را مطرح می کنند و آنها را از صاحبان اصلی انسانی شان می گیرند و به آسمان نسبت می دهند. لذا کلام مسیحی و فلسفه هگل به خاطر اینکه آگاهی ما را بیگانه می کنند، مجرم اند.

دین، ایده آلهای اخلاقی را از ما بیگانه می کند و سرمایه داری کار مولّد ما را از ما بیگانه می کند(و قابل فروش می سازد) مارکس می گوید «پریشانی دینی هم جلوه ای از پریشانی واقعی (اقتصادی) است و هم اعتراض برضد پریشانی واقعی. از بین بردن دین به عنوان خرسندی خیالی مردم برای نیل به خرسندی واقعی ضرورت دارد» افیون ماده مخدری است که درد را تسکین میدهد و در عین حال توهم ایجاد می کند  دین از نظر مارکس با توهم جهان فوق طبیعی که در آن غصه ها از بین می رود، همین کار را می کند و دردها را تسکین می دهد. دین نگاه انسانها را از بی عدالتیهای مادی می گیرد و به سمت خدا می دوزد. از نظر مارکس «اصول اجتماعی مسیحیت، بزدلی، حقارت نفس، پستی، تسلیم و افسردگی را تبلیغ می کنند... چیزی که این اصول برای طبقه ستمدیده دارد، این است که آنها آرزو می کنند که طبقه حاکم خیّر و بخشنده باشند»  از نظر مارکس، لازم نیست علیه دین مبارزه ای جنون آور راه بیاندازیم. زیرا آنقدر مهم نیست. دین علامت مرض است و نه خود مرض.

نقد و بررسی نظریات مارکس:

مارکسیسم و انتقاد شدید آن از دین برای تعداد بیشماری از مردم که در این فرهنگها رشد کرده بودند، تنها ‏فلسفه حیاتی بود که میشناختند. تا چند دهه پیش تقریبا یک سوم جهان (شوروی، چین و ..) مارکسیسم ‏را پذیرفته بودند. اما اکنون این ایدئولوژی تقریبا همه جا بی اعتبار شده است. گرچه مارکس نیم قرن قبل ‏از فروید و دورکیم کار خود را شروع کرد. ولی رویکرد کلی او به دین مانند تبیین کارکردی آنها بود. ‏محتوای عقاید دینی اهمیتی برای مارکس نداشت. مهم نقش آنها در نزاعهای اجتماعی بود. گرایش مارکس ‏تحویلگرایانه هم هست. یعنی دین نماد و علامتی از یک چیز واقعی زیرین است. در ادامه برخی نقدهای ‏آقای دانیل پالس بر نظریات مارکس را مرور می کنیم
دو مشکل در اندیشه مارکس نسبت به دین وجود دارد. اول اینکه آن چیزی که مارکس ارائه می کند تبیین ‏دین به صورت کلی نیست. بلکه تحلیل مسیحیت و عقاید مشابه است. این امر ممکن است تاثیر هگل باشد ‏که مسیحیت را عالی ترین شکل دین می دانست. درباره ادیان ابتدایی که معمولا آموزه های اخروی ندارند ‏یا ادیان یونان و روم باستان که جاودانگی را مخصوص قدرتمندان می دانستند، نمی توان نظر مارکس راجع ‏به نقش دین را پذیرفت. از طرفی از نظر مارکس دین تابع پدیده تقسیم کار است. پس در جوامعی که ‏تقسیم کار در آنها نبوده(کمون اولیه) باید دینی هم نباشد. در حالیکه درباره مردم قبیله ای جدید که ‏مشابه کمون ابتدایی زندگی می کنند، مدرکی دالّ بر بی دینی وجود ندارند. درباره دوران ماقبل تاریخ هم ‏مدرک تاریخی در تایید نظر مارکس نداریم. مارکس ادعا می کند که تحقیق او ماهیتی علمی دارد. اما ‏وقتی دین را به اقتصاد و نزاع طبقاتی تحویل می برد، از چنان اصطلاحات عام و چند پهلویی استفاده می ‏کند که آزمون قوانین آن به روش علمی بسیار دشوار است. برای مثال چرا بورژوازی در شهرها و کشورهایی ‏دیده می شود که پروتستان نشده اند. آیا نمی توان گفت که در موارد همراهی تغییر دین و تغییر اقتصاد، ‏این دین جدید بود که اقتصاد را تغییر داد؟ ماکس وبر این حرف را دو دهه بعد از مرگ مارکس بیان کرد. ‏حتی در حوزه هنر، ادبیات، سیاست و حقوق هم تاثیر معکوس آنچه مارکس مدعی شده است، اتفاق افتاده ‏است. اینکه اقتصاد همیشه عامل است و ایدئولوژیها نمودهای آن هستند، حتی با سابقه فرهنگ و اقتصاد در ‏تمدن غرب هم همخوانی ندارد.‏
مارکس معتقد است طبقه کارگر(پرولتاریا) مهمترین کارگزاران انقلاب هستند و چون یک اراده گروهی ‏خلق وجود دارد، جایی برای مخالفت با اهداف آن نیست. یعنی تنها یک حزب سیاسی می تواند موجود ‏باشد. حال فهم اینکه چگونه این مسائل به یک جامعه بی طبقه منجر می شود بسیار مشکل است. از نظر ‏مارکس همه کارگران درباره همه مسائل اجتماعی دیدگاه واحدی دارند. اما چرا باید درستی این ادعا را ‏ضروری دانست؟ در جنگ جهانی اول کارگران فرانسوی، آلمانی، بریتانیایی و ... پیوندهای زبانی، ملی و ‏فرهنگی را بسیار قوی تر از وفاداری طبقاتی تشخص دادند(علی رغم توقع رهبران کمونیزم) ‏
از نظر مارکس برخی گروه های کوچک مثل نخبگان و .. تصمیمات مهم را به نام کارگران اتخاذ می کنند. ‏بدون آنکه هیچ نهادی در جامعه آنها را مورد سوال قرار دهد. یعنی اگر رهبر حزب کمونیسم بگوید «شما ‏باید بمیرید زیرا منافع انقلاب اقتضا می کند» هیچکس حق ندارد بپرسد «تو کیستی که از منافع انقلاب دم ‏می زنی؟» این سوال نیازمند برخورد زورمدارانه است و نه برخورد قانع کننده. پیامد چنین وضعی بازگشت ‏به حکومت مطلق احزاب و دیکتاتورها و تضییع حقوق اولی انسانی است. از نظر مارکس همواره قدرت یا ‏ثروت است که حق را در اخلاق معین می کند. این دیدگاه که حقوق اخلاقی را حتی برای کارگران نسبی ‏می داند. پیامدهای ناگواری دارد و هیچ فشار اخلاقی مستقلی برکسانی که به نام انقلاب قدرت را به دست ‏گرفته اند، تحمیل نمی کند. یوگن بم باورک اقتصاددان اتریشی تناقضی میان نظریه ارزش کار و واقعیات ‏عینی زندگی سرمایه داری کشف کرده بود. از نظر مارکس تنها کارگران (و نه ماشین آلات) ارزش محصول ‏را می آفرینند. اگر اینگونه است، صنایع مملو از کارگر باید بیش از صنایع دیگر(مملو از ماشین آلات) ارزش ‏بیافرینند و سودآور باشند. درحالیکه واقعیات سرمایه داری نشان میدهد که مقدار سود در هردو حالت ‏تقریبا یکسان است. خود مارکس در اواخر جلد نخست کتاب «سرمایه» به این معضل اشاره کرده است و ‏وعده داده که بعدها آن را حل خواهد کرد. بعدها در جلدهای بعدی، او از نظرش راجع به منحصر بودن ‏ارزش کالا در کار انسانی فاصله گرفت. ولی این نظریه نقش حیاتی در نظریه ارزش اضافی مارکس دارد. ‏بدون نظریه ارزش اضافی، گله بنیادی مارکس از سرمایه داری برباد خواهد رفت و چارچوب نظریه اقتصادی ‏مارکسیستی فروخواهد ریخت. مارکسیستهای بعدی تلاش زیادی کردند تا این انتقاد را پاسخ دهند ولی ‏موفقیت زیادی کسب نکردند. ‏
چنانکه آقای بختیاری یادآور شده اند، بنابر نظریه مارکس با پیشرفت صنعت، تمایل مردم به دین کاهش ‏می یابد. در کشورهای اروپایی و ایالات متحده آمریکا، سیر مداوم پیشرفت اقتصاد وجود داشته است. اما در ‏دهه های اخیر گرایش به دین افزایش یافته است. ممکن است توجیه گری دین نسبت به حکومت درباره ‏برخی ادیان و در برخی دوره های تاریخی صادق باشد. دین در برخی از شرایط ممکن است مورد سوء ‏استفاده قدرتمندان قرار گرفته باشد. اما به این معنا نیست که دین ماهیت تخدیری دارد و همواره در ‏خدمت قدرتمندان است. نهضتهای حق طلبانه دینی بویژه اسلامی در جهان کم نیستند. دین از ابعاد ‏گوناگون تشکیل شده است و مشکل مارکس این است که تنها یک بعد از آن را آن هم غیرواقع بینانه مورد ‏توجه قرار داده است.‏
 

نقد و بررسی گردآورنده:

 از نظر مارکس خدای دینداران چنان رفتار مي كنند كه گویی انسان نمي تواند به اين كمال ها برسد، ‏درحالیکه از نظر شهید صدر « هدف و اساس خلیفه اللهی انسان و تشکیل دولت وحکومت وی در زمین ‏این است که بتواند ارزش های الهی را در خود پیاده کند و چون ارزش ها و صفات حق تعالی نامحدود است ‏بنابراین تحرک و پویایی انسان همیشگی است. در کتاب سیره ی نبوی شهید مطهری نیز نقدهایی بر نظریه ‏مارکس وارد شده است که به آن می پردازیم.‏
آیا یک انسان می تواند از اول تا آخر عمر یک منطق داشته باشد که آن منطق برای او اصل باشد و اصالت ‏داشته باشد یا انسان تابع شرایط زمانی و مکانی و تابع شرایط زندگی ومخصوصاٌ تابع موضع گیری طبقاتی ‏است و در هر وضعی از شرایط اجتماعی و اقتصادی که باشد جبراٌ از یک منطق به خصوصی پیروی می ‏کند؟ مارکسیسم بر این اساس است . مارکسیسم برای فکر و عقیده و ایمان اصالتی در مقابل شرایط ‏اجتماعی و اقتصادی و مخصوصا موقعیت طبقاتی قایل نیست. انسان در کاخ و در کوخ دو منطق دارد ، در ‏کاخ یک جور فکر میکند در کوخ جور دیگری. یک آدم محروم ستمدیده است که می گوید عدالت، مساوات ‏و برابری، آزادی. همین آدم اگر وضعش تغییر کند فکرش هم عوض می شود و میگوید این حرفها که می ‏گویند صحیح نیست ، مصلحت هم طور دیگری اقتضا می کند؛مساوات چندان حرف درستی نیست ،کمی ‏جلوی آزادی ها را هم باید گرفت ؛وعدالت را هم جور دیگری تفسیر می کند.‏
باید روی افراد بشر تجربه کنیم ببینیم واقعا افراد بشر وجدانشان اینقدر ملعبه ی منافعه شان است؟ آیا این ‏منتهای اهانت به بشر نیست ؟ در مورد آنهایی که منطق و ایمان ندارند بدون شک همین طور است ولی ‏موردی که بر ضد آن پیدا میکنیم کلیت نظریه را زیر سوال می برد..‏
نویسنده ای عربی به نام علی الوردی که شیعه ایست با تمایلات مارکسیستی می گوید : انصاف این است ‏که علی(ع) در زندگی خود این اصل مارکس را نقض کرد که یک انسان نمی تواند در کاخ و کوخ یک جور ‏فکر کند، یک روز ما علی را می بینیم به صورت یک کارگر ،به صورت یک سرباز ساده ی فقیر یک جور فکر ‏می کند . همین علی بعدها که اسلام توسعه پیدا می کند می بینیم این سیل های عظیم قدرت و ثروت ‏نتوانست او عده دیگری را تکان بدهد.‏
اگر مارکس چيزي از اسلام و مسيحيت واقعي مي دانست احتمال قريب به اتفاق چنين نظريه اي را نمي ‏داد زيرا مشكلات او با نظام سرمايه داري در اسلام حل شده است و اساسا اسلام جامعه اي به دور از مادي ‏گرايي وجامعه اي متعادل و آرمان گرا را از هر نظر ارائه مي دهد. به نظر مي رسد هدف ماركس جامعه اي ‏به دور از تضاد طبقاتي بوده كه در راه تبيين آن به هر چيزي پشت كرده است! ‏